دم دمای غروب و دلم خسته بود، کنار دریچه کوچک کلبه ایستاده بودم و به تارهای عنکبوتی که در کنج تاقچه تنیده شده بود مینگریستم ، گویا هر رشته ی تار ، حکایتی را در سینه داشت که با زبان کهنگی برایم نقل میکرد، در همین حال و هوا بودم که صدای شیرین رعدوبرق فضای دلم را روشنی بخشید، به بیرون نگاه کردم چه زیبا قطرات باران یکی پس از دیگری نقش بر زمین میشدند و صورت خاک را نوازش میکردند ، بوی خاک را که با نمناکی قطرات بیدار شده بود را احساس میکردم ، دلم میخواست آن لحظه بال میداشتم و با گنجشکی که بر شاخ سقف ایوان نشسته بود و از این شاخ به آن شاخ میپرید ، همنشینی داشتم ؛ آری ، هم وزن شدن صدای باران با جیگ جیگ پرندگان و بوی خاک چقدر دلنشین است ، لطافتی را به آدمی می دهد که گویا همیشه به دنبال آن بوده
آنجا بود که فهمیدم زندگی واقعا زیباست، اما ...
نویسنده: روح اله دهنوی